نسیم سحر🥰

یاحضرت زهرا سلام الله علیها

نسیم سحر🥰

یاحضرت زهرا سلام الله علیها

سلام خوش آمدید

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

  • مهدیه(سحر) حیدری

دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد

غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد

چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این

که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد

طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او

مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد

سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان

به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد

تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما

به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمی‌گنجد

مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود

که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد

  • مهدیه(سحر) حیدری
تقدیر بود !  پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود
می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود
وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود
  • مهدیه(سحر) حیدری

تو را هیچ گاه آرزو نخواهم کرد !
تو را لحظه ای خواهم پذیرفت که خودت بیایی
نه با آرزوی من …

  • مهدیه(سحر) حیدری

من همان دخترک غم زده ی دیروزم

من همان کودک بی تاب برای بودن

که دلش رادراندوه به زنجیرکشید

وبه اندازه ی دل رنج کشید

وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید

  • مهدیه(سحر) حیدری

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

  • مهدیه(سحر) حیدری

از هر نگاه مردم این شهر خسته‌ام
عمریست جز خودم به کسى دل نبسته‌ام

بیزارم از صداى تپش هاى قلب خود
من پادشاهِ لشگرِ "درخود شکسته"‌ام ...

چون گوى آتشى شده‌ام در مسیر باد
میریزم از تمامِ وجودم...گسسته‌ام !

صد کاروان گذشت و نگاه مرا ندید
این داغ را ، که بر جگرِ چشم بسته‌ام

حالا، درون گورِ "هزار آرزوى خام" ...
من در عزاى "وحشتِ شبها" نشسته‌ام..

اندوهِ من، عصاره‌ى زیباى شعر شد ...
تلخم، ولى به شکل عجیبى خجسته‌ام !

  • مهدیه(سحر) حیدری

شکایت از غم پاییز برگ‌ریز بس است
مرا تبسم گل‌های روی میز بس است

به آنچه یافته‌ام قانعم! چه کم چه زیاد
اگر بس است همین چند خرده‌ریز بس است

هیمشه قسمت فواره سرنگون شدن است
تو نیز مثل من ای دوست برمخیز! بس است!

به فکر پرچم تسلیم باش و نامه‌ی صلح
نه دوست مانده نه دشمن، دگر ستیز بس است

به جای گوهر و یاقوت، سنگ در کف توست
هر آنچه یافته‌ای را زمین بریز بس است

  • مهدیه(سحر) حیدری

چند روز پیش دختر خانمی رو دیدم که خیلی ناراحت بود

هر روز می دیدمش

کتابخونه برای آزمون استخدامی آماده می شد

ومتاسفانه رد شده بود و خیلی ناراحت بود

بهش گفتم پارسال شهریور ماه عین توبودم 

گوله گوله اشک می ریختم 

رفتم حرم حضرت عباس نعره می زدم

برگشتم 

آدم هایی که درحقم بدی کرده بودن توی سواحل کیش باهم تولد گرفته بودن

اما من گوله گوله اشک می ریختم 

پدرم سرمو می ذاشت توی سینه اش می گفت گریه نکن من هستم بابا

بهش گفتم بهش پیشنهاد معلم مدارس دادن چیزی خودم گفتم نه 

اونم به دلیل اینکه معلم نداشتن والا نمی گفتن

گفتم بهم گفتن نیا آدما پورو می شن 

دلم خیلی شکست صدای شکستن دلمو نذاشتم بفهمن

گفتم پول نداشتم پایان ناممو دفاع کنم 

اما همونی که مونده بود بخاطر لوس بازی هاش

حسابی حسابی از مدیرم سواستفاده کرده بود

همیشه که ما پایین بودیم اون بالا صدای مهندس نکن 

دست نزن بهم 

کلی اتفاقات دیگه پایین بود

اما من یه دختر چادری بودم 

تفاوت من با اون آدم این بود که اون یه دختردم دستی بود که تا۱۱ شب پیش مدیر بود ونصف شبا تادم صبح پیام می دادن بهم

اما من یه دختر که حد ومرز برای خودش داشت

گفتم پدرم پشتم بود برادرم پشتم بود اما مغرور بودم که از اونا پول بگیرم

گفتم کلاساشون برداشتم 

هر روز یه قانون مسخره داشتن 

یه روز تعداد روزا رو کم تر کردن 

یک روز همه شاگردا رو انداختن توی کلاس

برام تعریف می کردن چه حرفایی پشتم بوده

یکی گفته بود آخرش کی رفت کی موند

درصورتی که من بخاطر مونده شدن نیومده بودم 

گذشت گذشت گذشت

رفتم نمایشگاه کتاب 

بهم محل نذاشتن بهم گفتن اگر توچادری نبودی

شبیه فلانی بودی جا داشتی

کار داشتی

این چادرت باعث شد عقب بیافتی

شب و روز درس خوندم تا آزمون استخدامی قبول بشم 

اما مدرک ارشدم نبود

دیگه بهش گفتم رسیدم ته تهش سرمو بردم به آسمون خدا گفتم

خدا می بینی 

امام حسین دیگه رسیم ته نگاهم کن نگاه کن 

بعدش همه چیز تغییر کرد 

واقعا تغییر کرد

اما الان سحر تغییر کرده 

خیلی هم کرده

طوری سرنوشت رقم زد که به سحری که هزار جور تهمت زدن

الان یه عالمه همکار پسر داره

که هر جا پستش می افته 

هزار جور اتفاق همراهش 

الان به جایی رسیده که همکارام در اتاقشون باز می زارن تا من رد میشم می گن سلام خانم حیدری خوب هستید خداقوت 

یا زنگ می زنن به بهانه های مختلف

بهش گفتم فقط کم نیار

وایسا

و ببخش

این ببخش و رشد فردی و شخصیتی عالیه

وسعی کن با خدا ارتباط بگیری فقط خدا

دیروز یکی همکارا م گفت بافلانی درد دل می کردم

منم گفتم

خیلی خوبه ها

اما با حضرت عباس و امام زمان درد دل کردن یه چیز دیگه اس

  • مهدیه(سحر) حیدری


عمر عقاب ۷۰ سال است ولی به ۴۰ که رسید چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد..
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.

آنگاه عقاب است و دوراهی:
  --> بمـیرد یـــــا دوباره متولد شود<--

ولی چگونه؟؟

عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.

برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید...
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.
یـــــا باید مُرد...

«انتخاب با خودِ توست...!»

  • مهدیه(سحر) حیدری
نسیم سحر🥰

بسم رب الحسین
من ان عاشق دیوانه حسین را دوست میدارم
من ان عبد گناه کارم حسین را دوست میدارم
من ان چهره دل خونم حسین را دوست میدارم
وقتی که سخنان رهبرم رو می شنودم که می گوید این عمار تنم به لرز می افتد می فهمم که رهبرم هنوز که هنوزه عمار ندارد
ای کاش زمانی فرار رسد که فریاد انا بقیه الله رو بشنویم .

آخرین نظرات
پیوندها