من، دختری هستم که روزی از طوفان ترسید... اما یاد گرفتم حتی در دل باد هم بایستم.
اشک ریختم، سکوت کردم، و بارها از نو شروع شدم.
هر بار که شکستم، خدا تکههای دلم را با نور آرامش دوخت.
دیگر خودم را سرزنش نمیکنم. حالا میدانم ارزش من در نگاه هیچکس جز خودم معنا نمیشود.
من از میان حرفها، قضاوتها و بیمهریها گذشتم تا بفهمم قدرت واقعی در آرامش است، نه در جنگیدن.
من همان دختریام که یاد گرفت حتی وقتی صدایی از بیرون نیست، صدای درونش را بشنود.
حالا باوقار میایستم، با لبخند ادامه میدهم، و ایمان دارم که هر آنچه از دست رفته، راهی به سوی بهتر شدنم بوده است.
من سحر هستم...
دختری که از دل تاریکی، نوری برای خودش ساخت. 🌙