از هر نگاه مردم این شهر خستهام
عمریست جز خودم به کسى دل نبستهام
بیزارم از صداى تپش هاى قلب خود
من پادشاهِ لشگرِ "درخود شکسته"ام ...
چون گوى آتشى شدهام در مسیر باد
میریزم از تمامِ وجودم...گسستهام !
صد کاروان گذشت و نگاه مرا ندید
این داغ را ، که بر جگرِ چشم بستهام
حالا، درون گورِ "هزار آرزوى خام" ...
من در عزاى "وحشتِ شبها" نشستهام..
اندوهِ من، عصارهى زیباى شعر شد ...
تلخم، ولى به شکل عجیبى خجستهام !