عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
بچه که بودم خاله ام یه تابلو داشت که روش این شعر نوشته بود
برای همین از دوران کودکی عاشق این شعر بودم
و علاقه شدید به شعرهای سهراب سپهری داشتم
در حدی که چند بار سرمزارشان رفتم
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت¹
ظهر #تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهٔ روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند...
یکسال دیگر گذشت … روزها یکی پس از دیگری ، مرا ترک کردند و راهی دیار خاطره شدند .
اتفاقات خوب ، بد … دوستی ها ، دشمنی ها … خنده ها ، گریه ها … همه و همه سری زدند به من در این سال !
اما به هر حال این سال هم گذشت … شاید زیباتر از همیشه امروز دلهره عجیبی برای سرشیفت رفتن داشتم برای خودم کیک خریدم حرم خلوت بود کیک تولدم باز کردم گفتم تولدم مبارک امسال من و توییم حتی زائرهم نیست کیک تولدم خوردم بهم خیلی چسبید بهش گفتم منتظر نشونه هات می دونم حواست بهم هست می دونم خریدار دلمی می دونم نگاهت توی زندگیم هست بهش گفتم امسال خاص خیلی خاص پس بهم نشون بده به همکارای شفتم گفتم گفتم منتظر نشونم یکی از نشون ها زیارت عاشورای زائرین بود که هدیه بهم دادخیلییی قشنگ بود خیلی قشنگ گفت برای شماس گفتم من گفت آره گفت هدیه من به شماس توی یک پک بود جلدش مخمل بود ورقه هاش روغنی زیارت علقمه توش بود دومین نشونه دعای یکی از زائرین گفتم برام دعا می کنید رو کردبه آقاگفت آقا یه عیدی خوب یه کادوی تولد خوب خوب بهش بده توکه تا الان دست خالی برم نگردونی خوش اخلاقه بهش یه نگاه ویژه کن اما سومین نشونه از حرم تا خونه پیاده اومدم ، نمی دونم دنبال گمشده بودم یه گمشده
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده؛ میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده؛ گریه های اختیاری
عصر جدولهای خالی؛ پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی؛ نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را؛ روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را؛ با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری
روی میز خالی من؛ صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها؛ نامی از ما یادگاری
روزها ، فکر من این است و همه شب سخنم؛
که چرا ، غافل از احوال دل خویشتنم .
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود .
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم .
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا .
یا چه بوده است ، مراد وی از این ساختنم .
جان که از عالم علوی است ، یقین می دانم .
رخت خود ، باز بر آنم که همان جا فکنم .
مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک .
دو سه روزی ، قفسی ساخته اند از بدنم .
ای خوش آن روز ، که پرواز کنم تا بر دوست .
به هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم .
من به خود نامدم این جا ، که به خود باز روم .
آن که آورد مرا ، باز برد در وطنم .
ته دنیا باشم تک و تنها باشم خودمو دارم که
رو به روم سد باشه همه چی بد باشه خودمو دارم که
خودمو دارم که روزای تنهایی بزنه رو شونم بگه تنها نیستی
وقتی که دلتنگم وقتی که دلگیرم بگه تا من هستم ته دنیا نیستی
زندگی گاهی خوب گاهیم بد میشه نمیشه از قلبم غمو بردارم که
اما تو هر حالی به خودم میگم خب همه رفتن باشه خودمو دارم که خودمو دارم که
من عاشق این آهنگ از بابک جهانبخش فوق العاده است
در بعضی طوفان های زندگی، کم کم یاد می گیری که :
نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت
متوجه می شوی بعضی را هر چند نزدیک اما نباید باور کرد
متوجه می شوی روی بعضی هر چند صمیمی اما نباید حساب کرد
می فهمی بعضی را هر چند آشنا اما نمیتوان شناخت
و این اصلا تلخ نیست
شکست نیست
آگاه شدن نام دارد
ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی
این آگاهی دردناک است
اما تلخ هرگز!