امروز مدرسه مهرآیین پسرانه خانم اشرفی زنگ زد
سه سال پیش فکر کنم سال ۱۴۰۰ بود
مدیر همین مدرسه زنگ زد به مدیرآکادمی زنگ زد اشکمو درآورده چه حرف هایی که مدیر آکادمی بهم زد
نمیدونم
هنگم هنگم
ماشاالله لاحول ولاقوه الله بلله العلی العظیم
گاهی اوقات خجالت میکشم که خدامو دیرشناختم
گاهی اوقات خجالت میکشم از حرف هایی که بهش زدم
حالا مدیر همون مدرسه زنگ زده میگه خانم حیدری حاضرید درس کامپیوتر بدید
منم گفتم من جایی دیگری مشغولم گفت خب باشه ایرادی نداره
هفته ای یک روز گفتم خیر
توانمندیمو جای دیگری بردم
گفت ایرادی نداره چه درسی میدید
گفتم از این حرفه اومدم بیرون
خواستم بگم اهل بیت خریدارم شدن
نمی دونم
به گرد بودن زمین فکر میکنم
فقط به دعای پیرزنی که به بچه هاشو رسوندم فکر میکنم
که گفت الهی خوشبخت و عاقبت بخیر باشی
دوست دارم خدای مهربونم