دختری خستهست، اما چون نسیم
میوزد در راه حق، بیناله، بیکین
هر قدم در دل شبِ بیانتها
ذکر یا حق، شمع جانش، راهنما
خستگیش از سَرِ دنیا نبود
بوی سحر داشت و عطرِ وعدهی بود
در رکوع خستگی خم میشود
لیک دل، در سجده گم میشود
درد دارد، لیک میخندد به راز
چون که میداند خدا نزدیکِ باز
در دلش آتش، ولی چهرهاش نور
هر سکوتش آیهای بیشور و زور
مینهد سر بر زمین با افتخار
با زبان دل، فقط یک جمله کار:
«یا الهی، خستگی شیرین من
نزد تو گردد عبادت، بیمنن»
دختریست او، ولی خورشیدوار
در دل شب، مظهرِ صبر و وقار
راه او گر سخت و پر سنگ است، هست
عاشق آن سختیست، چون یار آنجاست و بس