تا نیمه های شب
کجای تاریکی پرسه میزنی
برای فرار از خود، آفتاب…؟
هرجا قدم می گذاری
روشن می شود
به خودت سری بزن
آیینه ها
روزها
کمتر خسته می شوند.
تا نیمه های شب
کجای تاریکی پرسه میزنی
برای فرار از خود، آفتاب…؟
هرجا قدم می گذاری
روشن می شود
به خودت سری بزن
آیینه ها
روزها
کمتر خسته می شوند.
تو مرا آزردی…
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی!
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی
بر نمی گردم، نه!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد…
عشق زیباست و حرمت دارد
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این
که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان
به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما
به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود
که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد
من همان دخترک غم زده ی دیروزم
من همان کودک بی تاب برای بودن
که دلش رادراندوه به زنجیرکشید
وبه اندازه ی دل رنج کشید
وبه اندازه ی بی معرفتی دردکشید
رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست
به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
از هر نگاه مردم این شهر خستهام
عمریست جز خودم به کسى دل نبستهام
بیزارم از صداى تپش هاى قلب خود
من پادشاهِ لشگرِ "درخود شکسته"ام ...
چون گوى آتشى شدهام در مسیر باد
میریزم از تمامِ وجودم...گسستهام !
صد کاروان گذشت و نگاه مرا ندید
این داغ را ، که بر جگرِ چشم بستهام
حالا، درون گورِ "هزار آرزوى خام" ...
من در عزاى "وحشتِ شبها" نشستهام..
اندوهِ من، عصارهى زیباى شعر شد ...
تلخم، ولى به شکل عجیبى خجستهام !
شکایت از غم پاییز برگریز بس است
مرا تبسم گلهای روی میز بس است
به آنچه یافتهام قانعم! چه کم چه زیاد
اگر بس است همین چند خردهریز بس است
هیمشه قسمت فواره سرنگون شدن است
تو نیز مثل من ای دوست برمخیز! بس است!
به فکر پرچم تسلیم باش و نامهی صلح
نه دوست مانده نه دشمن، دگر ستیز بس است
به جای گوهر و یاقوت، سنگ در کف توست
هر آنچه یافتهای را زمین بریز بس است